شهید علی اکبر رضایی رمنتی

شهید علی اکبر رضایی رمنتی نام پدر : محمدتقی تاریخ تولد :1347/10/05 تاریخ شهادت : 1364/11/22 محل شهادت : فاو گلزار:شهدای معتمدی

ادامه مطلب

وصیت نامه شهید علی اکبر رضایی رمنتی
1. اکنون که مردنی هست بیاید و جانها را فدای دین خدا کنید. بیایید از ولایت فقیه حمایت کنید.
2. برادران و خواهران فرمایشات امام را به خوبی گوش داده و عمل نمایید ودوشادوش روحانیت قدم نهاده و آنها را تنها نگذارید.
3.پدرجان و مادر جان! می دانم که فرزندی شاسته برای شما نبودم امیدوارم مرا ببخشید... و از شما می خواهم برایم از خداوند طلب عفو نمایید.
4- خواهرانِ همیشه در صحنه می خواهم که عفاف، اخلاق و حجاب اسلامی را رعایت کنید تا بتوانید ادامه دهنده ی راه شهدا باشید تا فریب از خدا بی خبران را نخورید.
5.    پدر و مادرم! اگر جسدم بدستتان نرسید، دلگیر نباشید و همیشه به یاد من باشید. ما به سوی خدا خواهیم رفت، چون حرف ما خداست و شما هم باید در مقابل این مصائب صبر و استقامت داشته باشد.
6.    پدر و مادر عزیزم! برای من ناراحت نباشید که جای من پیش خدا خیلی بهتر از این عالم فانی است. من با ایمان به خدا و ایمان به کلام حق واتمام حجتی که بر من شده یقین به معاد پیدا کردم و با آرامش قلبی به سوی جهاد فی سبیل الله می روم، گویا که آخرت در نزد من حاضر است.
7- خداوندا! مرا ببخش که چه بسیار خود را بهتر از همه پنداشتم.
8- خداوندا! مرا بیامرز که نهال تقوارا در سرزمین درونم نپروراندم.
9. خداوندا! مرا بیامرز که چشمه خضوع و خشوع را بر قلبم جاری نکردم.
10. خداوندا! مرا از سیاهی دل درآور و به روشنایی روانه کن.
11.اگر کسی از من بدی و جسارتی دیده به بزرگواریش عفو نماید.
12. گفته بودم که عاشق خدایم و می روم تا در صحرای خشک و سوزان خوزستان  رودی از خون بسازم  اگر مرا بی غسل و کفن دفن نموده اید ناراحت نباشید زیرا معلمم حسین (ع) نیز بدنش بی غسل و کفن بود.

**********
سیره طلبه شهید علی اکبر رضایی
مادر شهید: علی اکبر وقتی بدنیا اومد خیلی ضعیف و لاغر بود. چون شیرم جوابش رو نمیداد به هر دَری میزدم تا کمی جون بگیره که نمیشد. تا اینکه یه گاو خریدیم و با شیر گاو علی اکبر کمی جون گرفت و تو سنِ سه سالگی نتونست راه بره. علی اکبر تو درس مدرسه خیلی موفق نبود. یه روز مدیر مدرسه به علی اکبر گفت فردا همراه مادرت بیا مدرسه. فرداش که به اتفاق علی اکبر میرفتیم مدرسه، اون روز پیراهنِ تنش بافتنی بود که خودم براش بافتم.
به محض وارد شدن به دفتر مدرسه، مدیر به علی اکبر گفت، بلوزی که پوشیدی، کی برات بافت؟ گفت مادرم. مدیر به تمسخر گفت، تو لیاقت این بلوز رو نداری. وقتی مدیر چنین حرفی به پسرم زد خیلی دلم گرفت ولی حرفی نزدم. درنهایت علی اکبر اون سال تجدید آورد و نتونست قبول بشه و ترک تحصیل کرد. یکی از دوستای علی اکبر پیشنهاد دروس حوزه رو بهش داد و ایشون هم پذیرفت و طلبه شد (شاگرد استاد آیت الله ایّازی در رستم کلای بهشهر شد).
رفیقش که خودش طلبه بود، درواقع دو سال زودتر از علی اکبر درس حوزه رو شروع کرده بود. مدتی گذشت تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم برم رستم کلا تا جویای درس پسرم بشم. ابتدا به استادش (طلبه شهید گدازگر) گفتم پسرم تو مدرسه درسش ضعیف بود اینجا چطوره ؟ گفت، ایشون از شاگردان خوب حوزه است. من خیلی باور نکردم که حرف استادش سند باشه، چون در مدرسه درسش خیلی خوب نبود. یه روز علی اکبر به من گفت مامان، من دو سال از فلانی عقب بودم ولی الان هم درسش شدم. بازم باور نکردم تا اینکه رفیقش به من گفت، علی اکبر خیلی تو درس پیشرفت کرد و الان هم درس من شد.
تو دلم گفتم خدایا شکرت. یه سال تو تعطیلات تابستونه گفت میخوام برم جبهه. من و پدرش موافقت کردیم و رفت برای آموزش (رامسر) . هنوز چند ساعتی از رفتنش نگذشت که برگشت بابل. بهش گفتم چی شد؟ گفت بخاطر سنِ کمم منو برگشت دادن. بعدها موفق شد به عنوان امدادگر بره جبهه. دومین باری که اعزام شد توسط انفجار خمپاره موج گرفت و برگشت (منطقه عمومی هورالعظیم). بخاطر سردرد شدیدی که داشت، دائم قرص مصرف می کرد.
بعضی اوقات بخاطر سردرد ، حتی حوصله برادر کوچیکش رو هم نداشت. یه روز به من گفت مامان، سرو صدای مرغ و خروس منو اذیت میکنه. بهش گفتم پس تو و پدرت برین آخر باغچه خونه، توری نصب کنین تا مرغ ها رو بذاریم اونجا. هر کاری میکردیم بازم با کوچیکترین سرو صدا اذیت میشد...
یه هفته قبل از آخرین اعزامش، هنگام صبحانه به من گفت مامان، دیشب در عالم خواب دیدم که تو عملیات هستیم و من دائم به رزمندگان میگم به پیش به پیش، همینطور که پیشروی میکردیم یه تیر خورد به قلبم و دیگه چیزی متوجه نشدم. یه هفته بعد از اون خوابی که دیده بود رفت جبهه و درعملیات والفجر ۸ شرکت کرد و شهید شد.
لازم به ذکر است که بعداز شهادتش، پیکرش به بابل برنگشت. به اتفاق پدرش دوبار رفتیم اهواز تا از سردخونه پیکرش رو پیدا کنیم. البته تو سردخونه شهید زیاد بود ولی پسرم رو پیدا نکردیم... حدود سه ماه بعد پیکرش برگشت. وقتی پیکر علی اکبر اومد بلافاصله نگاه کردم تا ببینم کجاش تیر خورد. دیدم تیر دقیقاً خورد به قلبش. درواقع خوابش تعبیر شد.
علی محسن پور

 

ویدئوها

صداها

کاربران آنلاین9
بازدیدکنندگان امروز 225
بازدیدکنندگان دیروز 590
کل بازدید ها 742445